کد مطلب:235736 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:269

چهار تا سگ ولگرد
ناقل: شیخ محمّد تقی بُهلول [1] .

وارد مشهد كه شدم یكراست رفتم منزل دوستم «سیّد». هوا تاریك بود و سرد! ابر سیاهی آسمان را پوشانده بود و باد خنكی می وزید. كوبه ی در را به صدا در آوردم، صدایی از داخل حیاط بلند شد: - كیه؟! صدای همسرِ سیّد بود. جواب دادم: - منم، شیخ محمّد تقی بهلول.



[ صفحه 106]



- ببخشید، چند لحظه صبركنید، الان خدمتتان می رسم. فقط این چند تكّه كهنه ی بچّه را هم روی بند بیندازم... در كه به رویم باز شد، چشمم افتاد به كهنه های زیادی كه به روی بند داخل حیاط پهن شده بودند. زنِ سیّد با گشاده رویی گفت: - سلام علیكم حاج آقا! ببخشیدكه معطّل شدید، بفرمایید داخل. جواب سلامش را دادم و همینطور كه داشتم داخل منزل می شدم سرم را پایین آوردم و از زیركهنه ها رد شدم و گفتم: - راستی قدم نو رسیده مبارك باشد. ماشاءاللّه كِی متولّد شده است؟ - الان چهار روزه است. در همین هنگام، چهار پنچ تا بچه ی قد و نیم قد كه صدای مرا از داخل اتاق شنیده بودند، شادی كنان در حالی كه فریاد می زدند؛ «عمو بهلول آمده» ریختند دورَم و مرا كشان كشان به داخل اتاق بردند. عبا قبایم را كه بر سر جالباسی دیواری آویزان كردم، چشمم افتاد به طفلی كه چهار دست و پا كنان به سویم می آمد. خم شدم و بغلش كردم. زنِ سیّدگفت: - حاج آقا شما زحمت نكشید، من خودم... حرفش را قطع كردم كه: - تو خودت چطوری می خواهی همزمان از دو تا بچّه ی شیرخواره و قنداقی موظبت كنی؟ - چاره چیست حاج آقا؟! خدا خودش كمَكِمان كند. این روزها



[ صفحه 107]



وضعیت سختی داریم. از طرفی سیّد، دست و بالشَ بسته است و به همین خاطر رفته به شهرستان تا شاید بتواند پولی، چیزی قرض كند، از طرفی هم من مریض شده ام و حالم خوب نیست و با این وضعیّت، مجبورم توی این هوای سرد، كهنه های دو تا بچّه را همزمان بِشُویَم و بیندازم روی بند و شب هم تا به صبح بیدار بمانم و مواظبشان باشم. حالا خرید و آشپزی و اینجور چیزها هم به جای خود!... حرف های زن سیّدكه به اینجا رسید، خیسِ عرق شده بود، نَفَسَش به شماره افتاده و اشك بر دور چشمانش حلقه زده بود. گفتم: - حالا شما امشب را بروید خوب استراحت كنید و همه ی بچّه ها را به من بسپارید. فردا هم خدا بزرگ است. اوّلش كمی تعارف كرد ولی بالاخره راضی شد و دعاكنان به سویِ اتاق خودش رفت. ساعتی بعد، من در وسط اتاق خوابیده بودم و شش، هفت تا بچّه ی قد و نیم قد هم در اطرافم به خواب رفته بودند. نوزاد درسمت راستم بود و طفل در سمت چپم. همزمان با بلند شدن صدای خرّ و پُف بعضی از بچّه ها، صدای غرّش ابرهای تیره آسمان هم بلند شد... این چندمین دفعه ای بود كه با صدای نوزاد یا طفل بیدار می شدم و پستانك یا سرشیشه ی شیر را می تپاندم توی دهانشان و ساكتشان



[ صفحه 108]



می كردم، امّا این بار هر دو با هم بیدار شدند و انگاركه با هم مسابقه گذاشته باشند شروع كردند به جیغ زدن! با دستپاچگی، پستانك را كردم توی دهان یكی و سرشیشه را توی دهان دیگری! هوا هم سردتر شده بود و دو تایِ دیگر از بچّه ها هم كه لحاف از رویشان كنار رفته بود درگوشه ای كِز كرده بودند. رفتم لحاف را به رویشان كشیدم و بلافاصله به سوی طفل و نوزاد برگشتم.آنها همچنان بی وقفه داشتند جیغ می زدند و شیشه و پستانك را به كناری انداخته بودند. هر چه سعی كردم با شیشه و پستانك ساكتشان كنم موفّق نشدم. وقتی بینی ام را به قنداقه ی نوزاد و لاستیكی طفل نزدیك كردم و بوییدم، ناخودآگاه سرم را پس كشیدم و بینی ام را محكم با انگشتان شست و سبّابه فشردم. بلافاصله به یادكهنه های روی بند افتادم. درب راهرو را كه باز كردم صدای شُر شُرِ باران را شنیدم و چشمم به كهنه هَای روی بند افتاد كه از آن آب می چكید و توسط باد، همچون بادبان های یك كشتی توفان زده به این سو وآن سو می رفت. از همانجا به اتاقم برگشتم و یك راست رفتم به سمت بچّه هایی كه همچنان داشتند جیغ می زدند. متحیّر بودم كه چه كنم؟! ناگاه چشمم به عبایم افتاد كه بر روی جالباسی، خودنمایی می كرد. آن را برداشتم و چهار تكّه كردم و به وسیله ی آن، كهنه های بچّه ها را عوض كردم. طولی نكشید كه بچّه ها به خواب عمیقی فرو رفتند، من هم با شنیدن صدای پیشخوانی اذان صبح كه از مناره های حرم امام رضا علیه السّلام به گوش می رسید، به سوی جالباسی دیواری پیش رفتم. قبایم را پوشیدم.



[ صفحه 109]



عمامه ام را بر سر نهادم و بدون عبا، راه حرم امام رضا علیه السلام را در پیش گرفتم! صدای واق، واقِ چند سگ ولگرد از كمی دورتر به گوش می رسید. همین كه به محوّطه ی بازی رسیدم كه هنوز ساختمان سازی نشده بود، چند سگ ولگرد وگرسنه، پارس كنان به سوی من حمله ور شدند. بدجوری دست و پایم را گُم كرده بودم. تا خواستم به دنبال سنگی بگردم، ناگهان دیدم آقایی كه شالِ سبزی بر سر وقبا و عبایی بر تن داشت دربین من و سگ ها ظاهر شد. بی آن كه چیزی بگوید، تنها نگاهی به سوی سگ ها انداخت. همه ی سگ ها ساكت و رام شدند و راهشان را گرفتند و از همان سویی كه آمده بودند بازگشتند. مات و مبهوت شده بودم و دهانم از تعجّب باز مانده بود و نمی توانستم چیزی بگویم، سؤالی بكنم یا تشكّر نمایم. خیلی دوست داشتم بدانم كه این آقای سیّدكیست و چگونه در آن لحظه در آنجا پیدایش شد و چطور شدكه سگ های وحشی و ولگرد، بی آن كه سنگی به سویشان پرتاب شود، رام شدند و برگشتند؟!... ناگاه، آن آقا، خود سر سخن را باز كرد و گفت: «اگركسی، شب تا به صبح از بچّه های ما مراقبت كرده باشد، آیا ما قادر نیستیم چهار تا سگ را از او دفع كنیم؟!» تا خواستم چیزی بگویم، دیدم از «آقا» خبری نیست!



[ صفحه 111]




[1] روزي كه مسجد جامع گوهرشادِ حرم مطهر امام رضا عليه السّلام به فرمان رضاشاه به گلوله بسته شد و تعداد زيادي از زنان، مردان و كودكاني كه در مجلس سخنراني اي كه برضد قانون كشف حجاب ايراد مك شد به شهادت رسيدند، سخنران آن منبر، همين شيخ محمد تقي بهلول بود كه اكنون بيش از صد سال عمر دارد.